Sunday, May 08, 2005

*


هان اين اندوه اوست
كه

روی برفها سر ميخورد

كلنگ را بر يخ می كوبد

تا

تقاطع خورشيد و زمين را بيابد.
نه آنقدر پر هيجان و مغشوش،
نه آنقدر ساكن...
سستی لذت بخشی درونش ريشه ميگيرد...
بزرگ و بزرگ تر ميشود...
برف می بارد.

ــــــ


بر فراز دشت، بارانی است. باران عجيبی است!

نيما يوشيج

ــــــ

مگر به یُمن دعا
آفتاب برآيد.

شاملو


نازخاتون

<