*
هان اين اندوه اوست
كه
روی برفها سر ميخورد
كلنگ را بر يخ می كوبد
تا
تقاطع خورشيد و زمين را بيابد.
نه آنقدر پر هيجان و مغشوش،
نه آنقدر ساكن...
سستی لذت بخشی درونش ريشه ميگيرد...
بزرگ و بزرگ تر ميشود...
برف می بارد.
ــــــ
بر فراز دشت، بارانی است. باران عجيبی است!
“نيما يوشيج”
ــــــ
مگر به یُمن دعا
آفتاب برآيد.
“شاملو”
نازخاتون