هشتم آبان
حدود نيم ساعت، قبل از ظهر است.آفتابِ نرم تابِ پاييزي، بر دل آسمانِ صاف آبي رنگ تكيه كرده است.باد خنك می وزد.سينه ي توچال،آغوش مهربانش را براي دوستدارانش گشوده است.دختر چشمانش به بالاست و آغوش گسترده توچال.در اين ميان،لحظه اي كوتاه،ناز و كهار به چشمش مي آيد و بس.
و
صدايي كه مي گويد: دختر جان،20 دقيقه بيشتر تا قله نمانده!
و
15دقيقه بعد،دامنه جنوبي توچال است و كلون بســتك،آهار و شكرآب پُر از خاطره،آبك و قلعه دختر و دهها دوست مرتفع ديگر كه هر كدام يادآور روزي محترم ترند. (روزگاراني كه آدمهايش، در پس زمينه ذهن جاي گرفته اند و لذت صعودش، هميشه در برابر چشمِ ذهن.) جست و خيز بلبلهاي خوش صدا بر روي لباس برفي دامنه جنوبي توچال و صداي پاي دختر بر روي سنگلاخهاي قله.
و
5 دقيقه بعد،
علت عاشق ز علتها جداست،
و
كرشمه ي جذابِ نگاه دماوند با آن تاج سپيد ابري هميشگي با قدي افراشته تر از همه غبارهاي اطراف و استوارتر از همه ي هم نوعانش.
و
پرده اي زلال كه مابين چشمهاي دختر و نگاه دماوند جدايي مي افكند...