Monday, July 04, 2005

بند


به دو راهی بند يخچال كه می رسی،كوه بيشتر خودنمايی ميكند.راحت ميشوی.هياهو كمتر شده ...
چشمه،آب خنك را بزرگوارانه بر زمين ميريزد...بطری ها پر از آب ميشوند...دستها آب خنك را بر صورت می پاشند...صبحانه ای دلچسب و استراحتی كوتاه...نسيمِ ملايمی برگهای درختان بالای سر چشمه را ميرقصاند.
***
به سلام،سلام ميكنی و آرام آرام گام بر ميداری.
خيلی خوب است كه اينجا ميشود سنگها را به نام خواند،نه؟...سلام،سنگ 9،مريم،آلبرت،روحِ منی،چكمه...واستراحتی كوتاه و جرعه ای آب و شروين.
تونيك...كارابين پيچ...هشت تعقيب...اينجا بايد دست به سنگ كشيد...بايد سنگ را فهميد...سنگ هم تو را می فهمد؟
به بدنش دست بكش...گيره ها را يكی يكی،سريع اما با دقت لمس كن...صعود كن...نگران نباش...برو...خود حمايت را بينداز...حمايت آزاد...طناب را جمع كن...صعود ميكنم...طناب بده...و
آرامش داشته باش...طناب را از هشت رد كن ...پروسيك را بزن...فرود بيا...خسته شدی؟...روی صندليت بنشين...دوباره ادامه بده...فرود آمدی...طناب آزاد...
هيجان در خونت جريان يافته...چقدر زمان گذشته؟در اين لحظات صعود و فرود،به هيچ چيزی نمی توانی فكر كنی،جقدر از دنيا خالی شدی!
هيجان،لذت،خلا و همه چيز...
***
تازه درک ميکنم،
شکستنِ خلوتِ دخترکی را که از سنگ و همطنابش جدا شد!
نازخاتون

<