Monday, August 29, 2005

از علم كوه




راستش از وقتي برگشتم صحبت كردن از اين قطعه ارزشمند و كمياب روي زمين برايم سخت شده است.يك جورهايي دلم نمي خواهد از اين سفر صحبت كنم.ساعت ها و روزها را سخت به خاطر مي آورم اما ديدني ها،لمس كردني ها ، احساسها و فشرده شدنهاي قلبم را با بر هم گذاشتن چشمهايم مو به مو ميبينم.
گفتن از راه، از ديدن سنگها ، از زمزمه آب زير تخته سنگها از گله هاي گوسفندان و گاوها ، از كوله كشي ، از پسند كوه، از پناهگاه سرچال ،از سياه كمان، ازحركت مه غليظ شيري رنگ ، از نگاههاي سنگين قله ها و تخته سنگهاي زيبا و از ديواره ي پرشكوه علم ....گفتن از همه اينها سخت است.



شب است ، يادم نمي آيد چندمين شب،چادرها بيرون پناهگاه بر پا شده اند،هوا كمي رطوبت دارد و باد خودش را محكم بر چادر مي كوبد.كاپشنم را مي پوشم، از چادر بيرون مي آيم . آسمان قيري رنگ است و ستارها با فاصله هاي دور از هم مي درخشند. مي چرخم رو به سياه كمان.هاله اي از نور از پشت سياه كمان خونمايي ميكند.ردپاي مهتاب است ...و من طلوع مهتاب را از پشت سياه كمان به تماشا مي ايستم . دقايقي بعد مهتاب رو به روي چادر هاي ماست و نورش را بر سر علم كوهيان مي پاشد.



نزديك صبح روز آخر است،شب را در پناهگاه خوابيده ايم.با شنيدن صداي آوازي بلند چشمهايم را باز ميكنم.قلبم فشرده ميشود.سرم را بر ميگردانم و به پنجره هاي پناهگاه نگاهي مي اندازم.هوا هنوز به تاريكي ميزند.مردي با سوز مي خواند : علم كو جان خداحافظ ... خداحافظ ...
كوهنوردان لرستاني هستند كه قبل از طلوع باز ميگردند.



Thomas،Theo و Mathieu سه سنگنورد جوان فرانسوي كه از گرده آلمانها پايين آمده اند از منطقه علم كوه با حيرت و پر از احساس حرف ميزنند.ميگويند تقريبا تمام شهرهاي بزرگ ايران را گشته اند،تهران،زاهدان،كرمان،بم،اصفهان،شيراز،قزوين و ... تنها ناراحتي اشان اين است كه فرصت صعود به سبلان را نداشته اند. فردا بايد به كشورشان باز گردند وTheo ميگويد ايران بسيار بسيار زيبا و به طور باورنكردني متنوع است !



نزديك ظهر روز آخر است.آقا عين اله پشت به آفتاب به نرده هاي جلوي پناهگاه تكيه داده است.بچه ها،پر جنب و جوش در حال جمع كردن بارها هستند.قرار است براي برگشتن بارها را قاطرهاي عين اله پايين ببرند.من كمي گنگ و كرختم.به ديوار پناهگاه و رو به آفتاب تكيه زده ام.تندي آفتاب نميگذارد قله سياه كمان را ببينم.عين اله همانطور كه نشسته دستهايش را از پشت روي نرده ها مي اندازد و به من لبخند ميزند.من يك لحظه فكر ميكنم اين لبخندِ چهره ي پير آفتاب سوخته را مي توان قاب كرد و به ديوار پناهگاه كوبيد.من هم لبخندي ميزنم.از فلاسكش چايي مي ريزد و به من هم تعارفي ميزند و ميپرسد چند سال داري؟ميگويم بيست وشش.ميگويد نه كمتر داري و من مي خندم.ميگويد كوهنوردي اينجا مي آمد كه بار آخر خودم مرده اش را سوار همين قاطر كردم بردم رودبارك.هميشه به من ميگفت:عين اله بايد توي زندگانيت زنت پول باشد.بچه ات پول باشد.دينت پول باشد.ايمانت پول باشد.اما من ميگويم توي زندگانيت اگرايمانت پول نباشد آدم درستي هستي.



نازخاتون

<