Monday, July 11, 2005

سلطان ساوالان


“قاليب شيرين يوخى کيمين ياديمدا
اثر قويوب روحومدا ، هر زاديمد”
در خاطرم چو خواب خوشى ماندگار شد
روحم هميشه بارور از آن ديار شد
استاد شهريار

روایات

می‌گويند روزی كه برف‌های ساوالان تمام شود، قيامت در خواهد گرفت. سبلان بر‌فراز زاگرس سر به فلک کشيده مقدس‌ترين كوه ايران است. گفته می‌شود كه مزار يكی از پيامبران در قلعه سبلان قرار دارد و بنا بر باور‌های مردم، اين مزار، مزار زردشت است. متون كهن فارسی هم به رابطه سبلان و زردشت اشاره دارند و آن جا را مكان نيايش و عبادت زردشت می‌دانند. ذكريای قزوينی می‌نويسد: "زردشت از شيز (شهری در كنار درياچه چيچست اروميه) به سبلان رفت و درآن جا عزلت اختیار کرد و کتابی موسوم به اوستا آورد."مولف ناشناخته «هفت كشور»، مضمون بالا را به اين صورت آورده است: "زردشت حكيم از آذربايجان بود و در كوه سبلان كه كوهی مشهور باشد پانزده سال مجاور شد، زند و پازند بساخت و دعوت آغاز كرد." نام سبلان هنوز يكی از مهمترين سوگند‌های ساكنان اطراف كوه و عشاير كوچنده شاهسون به شمار می‌آيد. سوگند را به عنوان «سلطان ساولان» ياد می‌كنند چرا كه كوه بدين نام شناخته می‌شود. اهالی باور دارند كه وقتی نام سبلان برده می‌شود به ويژه وقتی به آن سوگند ياد می‌كنند، مار از شكارش دست می‌كشد.مردم منطقه بر اين باورند كه سبلان يكی از هفت كوه بهشت است. در اين باره روايتی دارند كه: "روزی روزگاری در جايی كه امروز سبلان قرار گرفته است، شهری بود با مردمانی متجاوز و آلوده به گناه. خداوند برای آنها پيامبری فرستاد تا هدايتشان كند. اما آنها همچنان نافرمانی كردند. پس خداوند از فرشتگانش خواست كه يكی از كوه‌های بهشت را روی شهر مردمان گناهگار قرار دهند. از ميان كوه‌های بهشت، تنها سبلان داوطلب اين كار شد. يكی از فرشتگان، سبلان را بر بال‌های خويش قرار داد و به زمين آورد و در هنگامی كه پيامبر با پيروانش برای عبادت از شهر خارج شده بودند، كوه را روی شهر قرار داد. اين قصه با ساختاری كم و بيش همانند در تمام منطقه اطراف سبلان روايت می‌شود. بنابر يكی از روايت‌ها، مردمانی كه در اين شهر زندگی می‌كردند از قوم لوت بودند و فرشته‌ای كه كوه را بر بال خود به زمين آورد «جبرئيل» بود. در اين روايت رد پای تغييرات دوره اسلامی به روشنی پيداست!!

یاشاسین ساوالان

حدود ساعت ۱۱قبل از ظهر ،خسته از راهی طولانی، به قطورسویی میرسیم. دشتهای سر سبز، شقایقهای وحشی درشت، دریای گلهای زرد و بنفش و کندوها دیگر جایی برای خستگی باقی نمی گذارد. در وسعت دشت، مردان و زنان تنومند آذری چادرهایشان را برپا کرده اند و دامهایشان در پهنای دشتها به چرا مشغولند.کودکان با چهره ای آفتاب سوخته بی پروا و شاد در پاکی دشتها به سرعت باد می دوند و رشد میکنند. مهران، کودکِ ساوالان، با زبان کتابی و شیرینی از من میپرسد: خانم این را به من می دهید؟(به باتومم اشاره میکند.) کودکان اینجا به جای شکلات باتوم می خواهند.چوبدست است که ابزار زندگی مردم اینجاست و کودکانشان این را خوب میدانند.




آرام آرام در مهی غلیظ فرو میرویم. " برای شادمانه و پُر زیستن،در عصر بی اعتقادی روح،در مه زیستن ضرورت است." سبلان در مه فرو رفته است و هنوز قامتش را آشکار نکرده است. میگویند در اکثر اوقات،بعد از ظهرها ،مه سبلان را در آغوش میفشارد و بعد از غروب آفتاب آسمان صاف میشود.


***
به پناهگاه شرقی یا به قولی حسینیه در ارتفاع ۳۵۰۰ متر میرسیم.دومین گروهی هستیم که وارد پناهگاه شده ایم.کوله ها و وسایلمان را مستقر میکنیم.ناهاری دور هم و سپس استراحتی کوتاه.حدود ساعت ۴ بعد از ظهر برای آمادگی بیشتر ،صعودی بدون کوله را آغاز میکنیم.یکساعت بعد، باران تندی شروع به باریدن میکند و ما را به سمت پناهگاه میراند.هوا رو به سردی میرود.پناهگاه،کوهنوردان زیادی را پذیراست و رفت و آمد زیاد شده است. لباسهایمان را عوض میکنیم. کوله های حمله را برای صعود فردا میبندیم.مقدمات سوپ و بعد شامی سبک و گرم.یکی از همنوردان، برایم زیر نور هدلامپ حافظ باز میکند و شعرم را میخواند.دقایقی بعد،در کیسه خوابم فرو میروم،موبایلم را روشن میکنم،ساعت۸ است،آنتن ندارم،آرام آرام پلکهایم سنگین میشود و خوابم میبرد.ساعت ۹ تا ۱۰چراغهای پناهگاه را روشن میکنند.همهمه ی کوهنوردان با روشن شدن چراغها بالا میگیرد.من پنبه را در گوشهایم فرو میکنم و دوباره به خواب میروم.با نور هدلامپی که توی صورتم می خورد و زمزمه دو نفر از همنوردانم چشمهایم را باز میکنم.خواب آلود،ساعت را می پرسم.ساعت ۱:۳۰دقیقه است.زیپ کیسه خواب را باز میکنم.پلارم را بر تن میکنم،کفشهایم را میپوشم. می خواهم بیرون بروم.تمام کف پناهگاه تا در ورودی با کوهنوردان و کیسه خوابهایشان فرش شده است.به سختی خودم را به در میرسانم و بالاخره بیرون میروم و ...
ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه؟
تصویری باورنکردنی....آسمانی صاف و بسیار بلند، پر از ستاره...میلیاردها میلیارد ستاره ریز و درشت بهم چسبیده بر سر سبلان نور میپاشند.قامت جذاب،تنومند و مهربان سبلان نمایان است.انگار که مردی آذری و درشت هیکل،بر پهنای دشت بر پشتی لمیده باشد و پرغرور و با جذبه، اما با نرمترین نگاه دنیا فرزندانش را بنگرد. شهابی در آسمان عبور میکند.من و چند نفر از همنوردانم آرزو هایمان را پشت سر شهاب خنده و شوخی کنان روانه میکنیم.اطراف پناهگاه چادرهای زیادی برپا شده و بعضی از کوهنوردان هم با کیسه خواب ،در زیر آسمان زیبای سبلان به خواب رفته اند.دوباره به پناهگاه بر میگردیم. راحتتر و عمیق تر به خواب می روم.
***
حدود ساعت ۴:۳۰ صبح است که بیدار میشوم.چند دقیقه ای در کیسه خواب می مانم و به سرو صدای کوهنوردان و جنب و جوش قبل از صعودشان گوش میدهم. صبحانه را دور هم میخوریم.وسایلمان را به انبار تحویل میدهیم و با کوله های حمله،ساعت ۶ صبح صعود را آغاز میکنیم.در تمام زمان مسیر صعود و از همان ابتدا،دشتی پهناور و زیبا از ابر پشت سرمان در دوردستها قابل دیدن است.صعودی منظم و یکنواخت را در میان سنگلاخها در پیش میگیریم.ترانه های کوهستانی را با هم زمزمه میکنیم و شادمانه ارتفاع میگیریم.آسمانی صاف و آبی بالای سرمان چتر باز کرده است.با تیمهای دیگر خوش بش میکنیم و از کنارشان رد میشویم.



بعد از ۴۲۰۰ چند تن از همنوردانمان ارتفاع زده میشوند.استراحتی میکنیم و بعد از برطرف شدن مشکل آنها دوباره به صعودمان ادامه میدهیم.به قله نزدیک شده ایم.به آرامی شیب ملایمی را نیز پشت سر میگذاریم.سنگ سلام مشخص میشود.آخرین شیب تند را با گامهای کوتاه بالا می رویم.کوهنوردانی که در حال پایین آمدن هستند،به صعود کنندگان خسته نباشید گفته و نوید قله را میدهند. سنگ زردشت ...و بعد از استراحتی سه دقیقه ای پر انرژی تر از ابتدای صعود، از میان برفها به سمت دریاچه گام برمیداریم .



دقایقی بعد قله و دریاچه زیبای سبلان پیش روی چشمهایمان است.
با یکدیگر دست میدهیم و سرود ای ایران را بر فراز سبلان همخوانی میکنیم.سطح دریاچه را یخ فرا گرفته است. دریاچه همچون چشم شیشه ای سبلان، به آسمان مینگرد!
عکس العملهای کوهنوردانی که به قله رسیده اند دیدنی است.پسری که به هنگام رسیدن ،بر دریاچه بوسه میزند.زنی که در وسط دریاچه نشسته است و سجده شکر میگذارد و مردانی که بر روی تن یخ زده اش نماز می خوانند ،پیرمردانی که ترانه آذری سر داده اند،تیمی که از هیجان یاشاسین آذربایجان را فریاد میکشند و دوربینهایی که این لحظات پاک را ثبت میکنند.
حدود یکساعت و نیم روی قله می مانیم و سپس به آرامی در میان مهی که هر لحظه غلیظ تر میشود مسیر صعود را به سمت پناهگاه باز میگردیم.ساعت سه بعد از ظهر در پناهگاه هستیم.ناهار را دور هم میخوریم و حدود ساعت ۵ بعدازظهر،کوله و ابزار ها را بر لندرورها بار میزنیم و به سمت مشکین شهر راه می افتیم. به کوهپایه های سبلان محترم که میرسیم،من دوباره مهران را میبینم که تیز در میان چادرها در حال دویدن است. سکوت سنگينی در ماشين موج ميزند.من در دلم با سبلان فرو رفته در مه،تا ديداربعدی،خداحافظی میکنم.
تو جاودانه بمان با مريد و مردانت
جوان و شاد و دل آرا به برف و بارانت

عسل

در کوه پایه های سبلان،برای خرید عسل، توقف کوتاهی داریم.از ماشین پیاده میشویم.عسل خالص اصل اینجاست.صدای طلایی زنبورها در پهناوری دشت مرا به "یک عاشقانه آرام" میبرد.
" از کودکی عسل را بسیار دوست داشتم.این شاید یک قطعه خیال خالص چسبنده ی شیرین طلایی رنگ بود.کودکان کم سال قدرت انتخاب ندارند.کودک،عاشق مادر نیست.محتاج مادر است.عشق، احساسی و کلامی کودکانه نیست...زمانی عسلی خریدم که عسل نبود.دلم شکست.برانگیخته شدم.در به در دنبال عسل اصل گشتم.نیافتم.عسل فروشان پیوسته فریبم میدادند.عسل فروشان،چیزی را میفروختند که مثل عسل بود.دلم،بیشتر شکست.دلم برای کودکی هایم سوخت.دلم برای خلوصم سوخت.نمی خواستم از کودکی تا نوجوانی،تا جوانی تمام،چیزی را با لذت،یک لقمه هر صبح،در دهان نهاده باشم که دروغ بوده باشد.هر جا که رفتم،حتی کنار بسیاری از کندوها عسل راست نیافتم، و زنبوران بیشماری را افسرده و متاسف یافتم،و گریستم.”
نازخاتون

نظرات:18

Monday, July 04, 2005

بند


به دو راهی بند يخچال كه می رسی،كوه بيشتر خودنمايی ميكند.راحت ميشوی.هياهو كمتر شده ...
چشمه،آب خنك را بزرگوارانه بر زمين ميريزد...بطری ها پر از آب ميشوند...دستها آب خنك را بر صورت می پاشند...صبحانه ای دلچسب و استراحتی كوتاه...نسيمِ ملايمی برگهای درختان بالای سر چشمه را ميرقصاند.
***
به سلام،سلام ميكنی و آرام آرام گام بر ميداری.
خيلی خوب است كه اينجا ميشود سنگها را به نام خواند،نه؟...سلام،سنگ 9،مريم،آلبرت،روحِ منی،چكمه...واستراحتی كوتاه و جرعه ای آب و شروين.
تونيك...كارابين پيچ...هشت تعقيب...اينجا بايد دست به سنگ كشيد...بايد سنگ را فهميد...سنگ هم تو را می فهمد؟
به بدنش دست بكش...گيره ها را يكی يكی،سريع اما با دقت لمس كن...صعود كن...نگران نباش...برو...خود حمايت را بينداز...حمايت آزاد...طناب را جمع كن...صعود ميكنم...طناب بده...و
آرامش داشته باش...طناب را از هشت رد كن ...پروسيك را بزن...فرود بيا...خسته شدی؟...روی صندليت بنشين...دوباره ادامه بده...فرود آمدی...طناب آزاد...
هيجان در خونت جريان يافته...چقدر زمان گذشته؟در اين لحظات صعود و فرود،به هيچ چيزی نمی توانی فكر كنی،جقدر از دنيا خالی شدی!
هيجان،لذت،خلا و همه چيز...
***
تازه درک ميکنم،
شکستنِ خلوتِ دخترکی را که از سنگ و همطنابش جدا شد!
نازخاتون

<