Sunday, September 18, 2005

خشچال،خشك و زيبا


چهارشنبه 23 شهريور،- روز تولدم- مصادف شده بود با سومين صعود سراسري بانوان آسيا به دماوند و من با تمام اشتياقي كه داشتم، به خاطر مشكلات كاري نتوانستم در تيم صعود، شركت داشته باشم....
اما
پنجشنبه 24 شهريور،
كمي بعد از ساعت 12 ظهر به سمت قزوين و به قصد صعود به خشچال راه مي افتيم.بچه ها، اتوبوس را روي سرشان گذاشته اند و از راننده Volume ميخواهند. چرا مي چرخه زمين ...عشق من بگو چرا ...
بچه درس خوانها در انتهاي اتوبوس،با آقاي مربي رفع اشكال نقشه خواني و گراي گيري برپا كرده اند.ياد فنجان قهوه هفته پيشم مي افتم،پُر بود از نقشه هاي توپوگرافي،احتمالا فالم درست از آب درآمده...
ناهار را در اتوبوس ميخوريم. در ميدان قزوين توقف كوتاهي داريم.خريد خربزه و هندوانه همه را به صعود دلگرم ميكند.مسير پر پيچ و خم جاده ي قزوين را به سمت معلم كلايه ادامه مي دهيم. شاليزارها نمايان ميشود و پس مدتي حدود ساعت 6بعدازظهر،درياچه ي زيباي اوان پيش روي ماست.به غير از قسمتي كوچك ، اطراف درياچه را نيزارهاي بلندي احاطه كرده است.آب درياچه از آب باران ، برف و هفت چشمه اي كه در ته آن جوشان است تامين مي شود.نيم ساعتي را در كنار درياچه توقف ميكنيم و بعد از آن با كوله ها و وسايل به سمت روستاي بسيار زيباي زواردشت حركت ميكنيم.زواردشت در قسمت شمالي درياچه قرار دارد.خانه هاي كاهگلي،كودكانِ روستايي،زنانِ با لباسهاي رنگي،گليمهاي آويزان از پشت بامها، شيشه هاي آبغوره،انگورهاي پهن شده روي پشت بامها،مرغ و خروسها و ... را رد ميكنيم ،از كنار مسجدِ روستا عبور ميكنيم، روي يكي از پشت بامهاي كاهگلي مي ايستيم،درياچه زيباي اوان با نيزارها ، درختان و نورپردازي زيباي خورشيد پيشِ چشممان است.روستا را به سمت بالا و باغستانهاي زيباي انگور ترك ميكنيم.روستاييان و باغداران سخاوتمندانه، انگور،بخشي از سرمايه زندگيشان را به ما تعارف ميكنند. پس از گذشتن از باغهاي انگور،در بالاي ده و كنار چشمه توقف ميكنيم.10 چادر گرد هم بر پا ميشوند و محوطه وسط را خالي ميگذاريم. خورشيد سلانه سلانه ميرود كه غروب كند.منظره ي درياچه از جايي كه چادر زده ايم بسيار زيباست.بسيار زيبا...
قرار است صبح ساعت 3 برپا باشد و 4 حركت.من لباس عوض ميكنم و مقدمات شام را راه مي اندازم تا زودتر بخوابم.شام شاهانه اي را دور هم مي خوريم اما خواب ...ته مانده سوپم را بر ميدارم،كمي از چادرها فاصله ميگيرم.ساعت از هشت گذشته،ستاره ها يكي پس از ديگري بيدار شده اند.روي تلي از خاك،پشت به درياچه،منتظر طلوع ماه مي نشينم.با ذهنياتم خلوت ميكنم...يكي از همنوردانم نور هدلمپش را روي صورتم تنظيم ميكند و بعد از لحظاتي كنارم مينشيند. مسنترين عضو گروه است .من فكر ميكنم پدري است دلسوز و خشك.نيم ساعتي با هم گپ ميزنيم.او از پدر بودنش ميگويد و من از فرزند بودنم. ماه كه خرامان خرامان طلوع ميكند صحبت ما هم تمام ميشود.مهتاب همه جا را روشن كرده.هدلمپها خاموش ميشود.خودم را آماده خواب ميكنم، كنار چشمه مسواك ميزنم و دست و صورتم را ميشويم. كمي دورتر از چشمه و با فاصله اي 10 متري از چادرها، يكي از همنوردان آتشي روشن كرده و تنها رو به سمت درياچه زير نور مهتاب موسيقي گوش ميكند. به سمت آتش ميروم.دستانم را روي آتش ميگيرم و اجازه مي خواهم كه بنشينم.دقايقي بعد،چند نفري كنارمان مينشينند و زمزمه ي ما تبديل به آوازي بلند ميشود.تقريبا همه بچه از كيسه خوابها و چادرها گرد آتش جمع ميشوند.

امشب در سر شوري دارم
امشب در دل نوري دارم
باز امشب در اوج آسمانم
رازي باشد با ستارگانم
...
و مي خوانيم

مي خوام برم كوه ، شكار آهو
تفنگ من كو ليلي جان ، تفنگ من كو ؟
...
روي چو ماهت ، تير نگاهت
برده دل از من ليلي جان چشم سياهت
...

و مي خوانيم

من از اون آسمون آبي ميخوام
من از اون شبهاي مهتابي ميخوام
...

و مي خوانيم

گل گلدون من شكسته در باد
تو بيا تا دلم نكرده فرياد
...
من مثه تاريكي تو مثل مهتاب
...

آتش هنوز برپاست كه من به سمت چادرها ميروم.كوله حمله ام را براي فردا مي بندم.كيسه خوابم را در چادر پهن ميكنم.براي چندمين بار تصميم ميگيرم كه بخوابم...اما دعوت به يك ليوان نسكافه داغ باز هم مرا منصرف ميكند.چهار،پنج نفري دور هم مينشينيم و بعد از يكساعتي صحبت بالاخره سلولهاي مغز من از كار ميافتد و با وجود مخالفت همنوردانم، حدود ساعت دوازده و نيم به درون چادر ميروم.
“جمع باشید ای حریفان زانک وقت خواب نیست”
نمي دانم ساعت چند است اما با صداي دو تير پي در پي چشمانم را باز ميكنم.بچه ها بيدار شده اند.اما من از جايم تكان نميخورم.چشمهايم را دوباره هم ميگذارم.ظاهرا روستاييان خرسي را كه به باغهاي انگورشان حمله كرده است نشانه رفته اند.آرزو ميكنم تا صبح خوراك خرس نشوم و باز هم به خواب ميروم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ساعت 3 صبح برپا ميدهند و من بالاخره ساعت 3:15 از كيسه خوابم جدا ميشوم و با سرعتي كه از خودم بعيد ميدانم،كيسه خواب را جمع ميكنم،كاپشنم را ميپوشم،كوله حمله ام را بر ميدارم و از چادر بيرون ميزنم.كفشهايم را ميپوشم.زمين،كيسه خوابهايي كه شب را بيرون از چادر به سر برده اند و پوشش چادرها خيسند.نمي دانم از رطوبت درياچه است يا شبنم صبحگاهي.صبحانه را ميخوريم و ساعت 4 صبح در زير نورِمقدسِ مهتابي كه مي رود براي غروب كردن راه مي افتيم.از سينه كش كوه ،در جهت شمال بالا مي رويم تا بالاخره در جاده ي معدن سنگ مي افتيم و به راه ادامه ميدهيم.بعد از غروب ماه،ساعتي را بدون حضور خورشيد و زير نور ستارها و هدلمپها ادامه مسير مي دهيم.خورشيد كه آرام آرام نورش را از پشت كوهها به رقص در مي آورد،زمان دومين استراحت 5 دقيقه اي ما نيز سر ميرسد.مسير صعود خشچال،براي من بسيار جالب بود.بالا و پايين رفتن ها،پشت هر بلندي اي،بلندي ديگري هست كه هيچكدام خشچال نيست،قسمتهايي از مسير مرا به ياد كلون بستك مي انداخت. بعد از گذشتن حدود پنج و نيم ساعت،بالاخره قله نمايان ميشود.حدود نيم ساعت آخر،با كمي دست به سنگ شدن روي قله هستيم.ساعت حدود 11 صبح است و باد مي وزد.سيالان،شاه البرز،سفيدكوه،زيورچال و .. نمايان هستند.چند عكس يادگاري،چند سرود دست جمعي ، گراي گيري قله هاي مجاور خشچال و نقشه خواني...GPS ها بر خلاف ارتفاع ثبت شده از خشچال(4150)ارتفاع زير 4000 متر را نشان ميدهند.
حدود ساعت 12 ظهر،به سمت پايين راه مي افتيم.در راه برگشت،كمي بعد از نمايان شدن درياچه اوان،گوسفندسرايي در سر راهمان قرار دارد.كفش و جورابهايم را در مي آورم و پاهايم را در آب خنكي كه نوزادان قورباغه در آن شنا ميكنند ميگذارم.شربت آبليمويي را كه در ته كوله ام براي همچين لحظه اي پنهان كرده بودم را در مي آورم و ...
راه برگشت را از قله حدود 4ساعته تا پاي چادرها طي ميكنيم.
در كنار چشمه دست و صورتم را مي شويم.بساط سوپ را به راه مياندازم و دقايقي بعد به سمت روستا و درياچه اوان حركت ميكنيم.دو ساعتي را كنار درياچه مي مانيم و بعد ساعت 7 بعدازظهر به سمت تهران راه مي افتيم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بچه ها باز هم از راننده Volume ميخواهند.
آفتاب نشي باز بري زير ابرا
مرواري نشي بري ته دريا
رودخونه نشي...
...
واويلا واويلا
پرانرژي تر از ابتداي حركت از تهران،در اتوبوس بزن و برقص راه مياندازند و روي صندليهايشان بند نمي شوند.شادي در دل همه موج ميزند،بستني ميخواهند،شام ميخواهند،شوخي ميكنند،شيطنت ميكنند و ...
انسانها دو دسته اند يا آدمند يا كوهنورد!
قزوين را كه رد ميكنيم من سرم را به كوله ام،كه كنار دستم نشسته تكيه ميدهم و تا خود ميدان آزادي به خواب ميروم!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

“روزيكه وجودها تولد گيرد
روزيكه عدم جانب اعلا گيرد
تا قبضه ي شمشير كه آلايد خون
تا آتش اقبال كه بالا گيرد “
نازخاتون

نظرات:17

<