Saturday, October 30, 2004

هشتم آبان


حدود نيم ساعت، قبل از ظهر است.آفتابِ نرم تابِ پاييزي، بر دل آسمانِ صاف آبي رنگ تكيه كرده است.باد خنك می وزد.سينه ي توچال،آغوش مهربانش را براي دوستدارانش گشوده است.دختر چشمانش به بالاست و آغوش گسترده توچال.در اين ميان،لحظه اي كوتاه،ناز و كهار به چشمش مي آيد و بس.


و


صدايي كه مي گويد: دختر جان،20 دقيقه بيشتر تا قله نمانده!


و


15دقيقه بعد،دامنه جنوبي توچال است و كلون بســتك،آهار و شكرآب پُر از خاطره،آبك و قلعه دختر و دهها دوست مرتفع ديگر كه هر كدام يادآور روزي محترم ترند. (روزگاراني كه آدمهايش، در پس زمينه ذهن جاي گرفته اند و لذت صعودش، هميشه در برابر چشمِ ذهن.) جست و خيز بلبلهاي خوش صدا بر روي لباس برفي دامنه جنوبي توچال و صداي پاي دختر بر روي سنگلاخهاي قله.


و


5 دقيقه بعد،


علت عاشق ز علتها جداست،


و جانپناه اردلان.


 


كرشمه ي جذابِ نگاه دماوند با آن تاج سپيد ابري هميشگي با قدي افراشته تر از همه غبارهاي اطراف و استوارتر از همه ي هم نوعانش.


 


  دماوند از توچال


 


و


پرده اي زلال كه مابين چشمهاي دختر و نگاه دماوند جدايي مي افكند... 

نازخاتون

Wednesday, October 27, 2004

روز سکوت


دو ساعت و نيم است كه از مسير آسفالت ولنجك راه افتاديم.سكوت وسط هفته ي كوهستان حاكم است.آدمهاي زيادي از اين راه آمده و رفته اند.آدمهايي كه ديگر وجود فيزيكي ندارند.اما من جاي پايشان را احساس ميكنم.انگار ذره اي از حضورشان،ذره اي از وجود مرده اشان در لابلاي اين خاكها و سنگها باقي مانده است.نمي دانم،شايد من جا پاي آنها مي گذارم.در هر حال تنها صداي باتومهاي من است كه به گوشم ميآيد و پرندگان پنهان كوهستاني و يك حس حضور.


به ايستگاه 5 تله كابين كه نزديك ميشوي همگي هستند،توچال پير و پر غرور،هومند مهربان،سنگ سياه،جانپناه اسپيدكمر،پناه گاه صميمي شيرپلا،پياز چال زيبا،اسپيلت،جانپناه شروين و ما و سكوت كوهستاني و آسماني آبي كه پرنده اي شكاري،تنها و بيصدا در آن شيرجه ميزند و از شاه نشين به پياز چال و از پياز چال به بالاي سر ما مي رقصد...


راهمان را به سمت دره ي متروك ما بين ولنجك و باغستان اوسون منحرف مي كنيم.دره را پايين ميرويم تا باغستان اوسون.ساعتي استراحت زير سايه درختان، همراه با پياله اي هواي خنک ِتازه و سكوتي كه با صداي زنگوله قاطرهاي شيرپلا ميشكند.


از لابلاي بوته هاي تمشك و گلهاي “ستاره ي پا بلند” رد ميشويم نگاهي به كركره ي پايين كافه مولايي مي اندازيم و به سمت پس قلعه جلو مي رويم.ديدن گاه گاه كوهنوردان، يعني نزديك شدن به شلوغي و تمدن(!).


مجسمه كوهنورد دربند يعني تمام.


- در کلاف سردرگم کدام انتظار نشسته ای؟


- در سپيدی گذر زمان گم خواهی شد!

نازخاتون

Saturday, October 16, 2004

گذر زمان


اسكلت گلپرها، برگهاي نارنجي و قرمز سپيدارها،آسمان فيروزه اي،باد خنك،دويدن ابرها،هواي سرد پاييزي،اولين بخاري كه از دهان خارج ميشود همگي يعني يك مژده ساده و شيرين.


.


..


...


صداي ريزش برف در سكوت كوهها نزديك است:)

نازخاتون

<