Friday, June 13, 2008

کوشا-کرمان







نازخاتون

نظرات:3

Sunday, August 13, 2006

دنياوند


"دماوند: تشکيل شده از دو بخش؛ بخش نخست دَم يا دَنب به معني گرما و بخار داغ و بخش دوم، آوند به معني ظرف،که کل اين واژه به معني ظرف بخار يا ظرف گرما است. در اوستا، از دماوند به عنوان اولين کوهي که بر زمين افراشته شد نام برده شده است. روايت است در زمان منوچهر شاه پيشدادي چون افراسياب توراني بر منوچهر پيروز شد و او را در طبرستان محاصره نمود، طرفين حاضر به سازش شده و قرار بر اين شد از قله دماوند آرش،جوان دلير ايراني تيري به چله كمان نهد و تير را پرتاب نمايد. اين تير در كنار رودخانه جيحون بر درختي نشست و مرز ايران و توران مشخص شد.شهر دماوند،اولين شهر اسطوره‌اي تاريخ روايي ايران است. هر كجا نام ضحاك، فريدون، كيومرث، منوچهر و... قهرمانان افسانه‌اي كياني آمده، نام شهر دماوند نيز ذكر شده است.گوبنيو درباره قدمت دماوند نوشته است: «بلده كوچك دماوند، مسلما از قديمي‌ترين شهرهاي دنياست،بي‌شك تاريخ تولد آن در اعصار اوليه است.» بنياد دماوند را به گيومرت نسبت مي‌دهند،سرزمين دماوند، به واسطه كوه مقدس و مينوي دماوند كه صحنه شماري از رويدادهاي اساطير و افسانه‌اي است، يكباره آيين و اسطوره و تاريخ را در مي‌نوردد و خود، مبدل به نمادي يگانه مي‌شود و شهرت و آوازه خود را به سرزميني مي‌دهد كه از لحاظ داشتن آب و هواي خوب، زمين حاصلخيز و موقعيت عالي سوق الجيشي و نظامي، بين مازندران و فلات مركزي در طول تاريخ اهميت بسياري يافته است. به همين سبب، با وجود زلزله‌هاي مكرري كه اين منطقه را به ويراني كشانده، زندگي كماكان جريان داشته است. قله دماوند با ٥٦٧١ متر ارتفاع آتشفشان دماوند از نوع استرومبولي با مخروطي مطبق و دهانه‌اي به قطر چهارصد متر است.اين قله در اثر يك فعاليت عظيم در حدود صدهزار سال قبل (هولوسن) ساخته شده و در اواخر كواترنر آخرين فعاليت خود را انجام داده. وجود چشمه‌هاي گوگردي و آب گرم مانند چشمه‌هاي آب گرم هراز، آب‌اسك و ... حكايت از گرمای دروني زمين در اين منطقه دارد و آن را يك آتشفشان نيمه فعال معرفي مي‌كند. "(١)
"اي ديو سپيدِ پايْ در بند!
اي گنبدِ گيتي، اي دماوند!
از سيم به سر يكي كُلَهْ خود
ز آهن به ميان يكي كمربند
تا چشم ِ بشر نبندت روي
بنهفته به ابر چهر دلبند " (٢)
ساعت ٥ صبح روز پنجشنبه ١٢ مرداد ماه است.كوله ام را برداشته و به سمت آژانس پياده راه مي افتم.٢٠ دقيقه زودتر از ساعت قرار به ميدان آزادي و جلوي ايران فيلم مي رسم.هيچكس نيست.كمي در كوچه هاي اطراف قدم ميزنم نزديك ساعت ٦ دوباره به سمت محل قرار برميگردم.تقريبا همه آمده اند.از ديدن من تعجب ميكنند.ظاهرا از حضورم اطلاعي نداشته اند. خوش وبش و احوال پرسي.قرار است چهار گروه بشويم.سه نفر از جبهه شمال شرقي،سه نفر جبهه غربي،چهار نفر جبهه شمالي و حدود بيست نفر هم از جبهه جنوبي صعود ميكنيم و همگي از جنوبي بازگرديم. ماشينها كه دو ميني بوس هستند، ميرسند.سوار ميشويم.دربين راه تعداد ديگري از همنوردان به ما ملحق ميشوند.امامزاده هاشم توقف ميكنيم.از ديدن همنوردان قديمي خوشحال ميشوم.شروع به گپ زدن ميكنيم.چند نفري گله ميكنند كه چرا بدون خداحافظي رفته ام و ...تازه ميفهمم كه دلم برايشان تنگ شده است.راه مي افتيم.حدود ساعت ده توقف ميكنيم.تيم شمالي و شمال شرقي(هفت نفر) از ميني بوسها پياده ميشويم، كوله ها را در نيسان بار مي زنيم. تيم غربي و جنوبي براي چندمين بار از ما خداحافظي ميكنند، سرهايشان را از پنجره هاي ميني بوس بيرون آورده اند و برايمان دست تكان ميدهند، نگاههايشان ديدني است.آقاي "ن" و "ب" برايمان آرزوي موفقيت ميكند.به اميد ديدار همه اين نگاهها بر روي قله، راه مي افتيم. من و "ميم" جلو نشسته ايم و بقيه با كوله ها عقب نيسان.از كنار آب اسك،شنگلده،حوضچه هاي پرورش ماهي و روستاهاي كوچك و بزرگ ديگر عبور ميكنيم.جاده خاكي را به سمت ناندل پيش ميرويم.دماوند گاه گاه از پشت پيچ جاده خاكي ناپديد ميشود.حدود ساعت دوازده و ربع، به يال شمال شرقي رسيده ايم.تيم شمال شرقي با كوله ها و وسايلشان از نيسان پياده ميشوند.خداحافظي گرمي ميكنيم و دوباره راه مي افتيم.ساعت دوازده و نيم گذشته است كه ما نيز پياده ميشويم.راننده نيسان شماره تلفن خود را به ما ميدهد و بر ميگردد.دشت مي ماند ، سكوت سنگينش ، نگاه دماوند ، ما چهار نفر و حسي عجيب.
صعود- ٤٠٠٠
ساعت دوازده و چهل و پنج دقيقه است كه شروع ميكنيم. دشت ناندل را به سمت يال شمالي پيش ميرويم.آفتاب بالاي سرمان است.حدود ساعت دو،به زير يال شمالي و مسير صعود رسيده ايم.زير سايه تخت سنگي با صداي پرنده اي شكاري،نهار را مي خوريم.جانپناه ٤٠٠٠ به صورت مكعب كوچك نارنجي رنگ ديده مي شود. شيب كم كم رو به تندي مي رود و ما نيز با گامهاي كوتاه ارتفاع مي گيريم.هر نيم ساعت،پنج دقيقه توقف ميكنيم.در نوشيدن آب صرفه جويي ميكنيم.احتمال اين را ميدهيم كه نزديك جانپناه آب نداشته باشيم.هنوز هم به غير از ما و دماوند هيچ كس نيست.هر بار كه به دماوند نگاه ميكنم حسي متفاوت از دفعه قبل دارم.گاهي نگاهش مهربان است،گاهي خشن،گاهي خودخواه،گاهي ترسناك و گاهي پر محبت. تخت فريدون در مسير ديد است.سعي ميكنيم با تيمهاي ديگر از طريق بي سيم تماس برقرار كنيم اما موفق نميشويم.بالاخره حدود ساعت چهارو نيم به جانپناه ٤٠٠٠ ميرسيم.حدود ١٠ كوهنورد ديگر در جانپناه هستند كه بيشتر آنها صعود كرده و فردا برميگردند.از آب خبري نيست.چادر را بيرون جانپناه برپا ميكنيم و بساط شام را تدارك مي بينيم.يك نوع سوپ چيني!!!كمپوت آناناس و پرتقال. كيسه خوابها را پهن ميكنيم.بايد سعي كنيم امشب را خوب استراحت كنيم.فردا روز مهمي است.
از صداي باد چشمهايم را باز ميكنم. باد خودش را با قدرت هر چه تمامتر به چادر ميكوبد. بچه ها هم بيدارند.ميگويم: انگار يكي داره پشت چادر راه ميره. " " س" ميگويد: " يكي از توهمات ارتفاع همينه ديگه كه آدم فكر ميكنه يكي پشت چادرش داره راه ميره. "ميخنديم. زيپ چادر را باز ميكنم.انگار همان آسمان صميمي سبلان بالاي سرم است.پر از ستاره .قله را نگاه مي كنم. دوباره دگرگون ميشوم.از مهرباني سبلان خبري نيست،دماوند بسيار جدي است... شايد به طور مفيد تا صبح ٣ ساعت بيشتر نخوابيدم.صداي باد،دلشوره ي فردا،صعود و دماوند.
چهار و نيم صبح برپاست.كيسه خوابها را جمع ميكنيم.صبحانه ميخوريم.باد همچنان ميوزد. بيش از اين نميتوان منتظر كم شدن باد ماند.زمان نداريم. بادگير ميپوشم و از چادر بيرون مي آيم.حجمي از ابر روي دشت و روستا را پوشانده است.پايينتر از ما چيزي معلوم نيست و خورشيد از بالاي سر ما و ابرها، از شرقترين نقطه براي زمينيان، طلايي رنگ، در حال طلوع است. چادر را جمع ميكنيم. آقاي "ب" از كوهنوردان قديمي ، ديروز صعود كرده ميگويد:" در مسير از آب خبري نيست.يخچال آب دارد، ولي خطر ريزش سنگ جدي است. " نگاهي به كوله هامان مي اندازد و ميگويد "تا قله حدود ده تا دوازده ساعت با اين كوله ها راه داريد.عجله نكنيد.با "س" راجع به مسير صحبت ميكنند و بعد آرزوي موفقيت.بالاخره حدود ساعت پنج و نيم با وجود باد شديد شروع به حركت ميكنيم.
صعود- ٥٠٠٠
ساعت حدود پنج و نيم است.با گامهاي پيوسته و نزديك به هم پيش ميرويم.باد آرام نميگيرد.يكساعتي را جلو ميرويم.صداي مهيب رها شدن سنگها از يخچال...سنگها سرعت گرفته اند،يكي از سنگها با برخورد به تخته سنگي كه ٢٠٠ متر در راست و بالاي سرمان است جهتش را درست به سمت ما عوض ميكند.هر چهار نفر روي زمين دراز ميكشيم و ...سنگ با فاصله كمتر از يك متر از كنارمان رد ميشود.خاكش چشمم را ميسوزاند.همه سالميم. دوباره با احتياط راه مي افتيم.مسير ريزشي اي را تك تك و با سرعت رد ميكنيم. و از آنجا مسيرمان به سمت چپ منحرف ميشود. هشت گذشته است كه به تخته سنگهاي قبل از جانپناه ٥٠٠٠ ميرسيم. بندهاي كوله ام را محكم ميكنم. بعد از حدود پنج شش دقيقه دست به سنگ شدن،جانپناه ٥٠٠٠ يكدفعه نمايان ميشود.وارد جانپناه ميشويم.روي طاقچه هاي جانپناه،يك بسته ماكاروني،كنسرو،بطري هاي خالي آب،آجيل و ...كنار هم چيده شده است.چند دقيقه اي بعد دو كوهنورد ديگر وارد جانپناه ميشوند. ظاهرا نفرات اول گروه ٢٠ نفره اي هستند كه حدود يكربع از گروهشان جلوتر افتاده اند.با كوله حمله بالا ميروند و قرار است از همان مسير شمالي بازگردند.هنوز نفرات گروه نرسيده ، كوله هايمان را برميداريم و راه ميافتيم.
صعود- قله
حدود ٧٠٠ متر تا قله بيشتر نمانده است.دماوند از هميشه نزديك تر است، ولي هرچه ميرويم انگار فاصله تغييري نميكند. تنها با تيم شمال شرقي،از طريق بي سيم در ارتباط هستيم. چند ساعتي است كه با گامهاي كوتاه و استراحتهاي نزديك به هم ارتفاع را بيشتر ميكنيم.مسيرمان به سمت راست و تخته سنگها منحرف شده است.از كنار فلشها و پرچمهاي مسير،يك به يك ميگذريم.باز هم دست به سنگ داريم. سنگيني كوله ها انگار در ارتفاع بيشتر ميشود!سعي ميكنم عميقتر نفس بكشم. طراوت تجربه اي نو عميقتر وارد ريه هايم ميشود.ما بالاتر ميرويم،دنيا پست تر ميشود ولي زيباتر!دشت ناندل وسعتش را به رخ ميكشد و من رهايي ام را!تيم شمال شرقي به قله رسيده و منتظر ما هستند. تيمهاي غربي و جنوبي حدود ساعت دوازده روي قله بوده اند و بازگشته اند.حالا ديگر هر چه بالاتر ميرويم،قله دست يافتني تر ميشود …باد دوباره شروع شده و سرماي هوا بيشتر….بالاخره حدود ساعت چهار و نيم بعدازظهر دنياوند اجازه ورود ميدهد ...و قله،زمين فسفري رنگ،گاز گوگرد،دهانه پر عظمت آتشفشاني، پروانه اي كه روي قله ميرقصد!!!! ،من و ...
"اي دماوند سلامم بپذير
از پراو با تو پيامي دارم
به زباني كه تو ميداني و او
گفت آگه كني از اسرارم"(٣)
بازگشت
خورشيد سلانه سلانه ميرود تا براي مردمان سرزمين ديگري طلوع كند و تاريكي پرشكوه يك شب كوهستاني را با بخشندگي به ما ، هديه دهد.تپه گوگردي را به سمت بارگاه بازميگرديم.دو نفر از تيم شمال شرقي هم به ما پيوسته اند. آقاي "ف" و من ترانه هاي كوهستاني را ميخوانيم.دوباره انرژي گرفته ام.يكي-دو استراحت ميكنيم.لباس گرم ميپوشيم و با همراهي مهتاب نقره اي،چند ساعتي بعد بارگاه هستيم. كوهنوردان زيادي در اطراف بارگاه،درون چادرهاي رنگارنگ و يا در زير آسمان دماوند به خواب رفته اند. آقاي"ب" ،يكي از سرپرستهاي تيم جنوبي،تنها كسي است كه در بارگاه منتظرمان است،به لطف آقاي باقرزاده چند چادر برايمان مهياست.شب را آسوده،راحت و عميق به خواب ميروم. صبح با صداي بچه ها كه با لحن خنده داري شعر آگهي بازرگاني لپ لپ را ميخوانند،بيدار ميشوم.نيم ساعتي را همينطور در كيسه خواب دراز ميكشم،حس لذت بخشي دارم.
...
صبحانه دلچسبي را دور هم ميخوريم و بعد با سروصدا و شوخي، كوله ها را ميبنديم و آماده رفتن به مسجد ميشويم.ديدن چند دوست،همنورد و مربي قديمي خوشحالم ميكند،چند عكس يادگاري ميگيريم و زمزمه كنان همراه با سنگيني نگاه بدرقه گر صورت جنوبي دماوند،به طرف مسجد ارتفاع كم ميكنيم.ساعتي بعد به مسجد رسيده ايم. يك استكان چايي و سپس به سمت پلور...ناهار را در يكي از رستورانهاي پلور صميمانه،دور هم،با مزه ي خاطرات شيرين دماوند و صداي خنده هايمان مي خوريم و بالاخره به قصد تهران حركت ميكنيم.
"اي آرش!آنان كه بر سر دستت مي آوردند كجا هستند؟به گوشهاي ناشنوا،به فريادهاي بادگون،و به روياهاي پست در بسترشان بينديش،و اينك به غبار وجودشان بنگر و به سيلان بيهوده ي ايشان- به قصد يافتن مردي كه سخت ترين تيرها را رها كند و جان خويش بيهوده بر سر اين كار گذارد بينديش."(٤)
_____________________________________
(١) عباس محمدی ، بهاره صفوي و جبهه سبز
(٢) شادروان بهار ، 1301 خورشيدی
(٣) پرتو كرمانشاهي،كوچه باغي ها
(٤) نادر ابراهيمي،آرش در قلمرو ترديد
نازخاتون

نظرات:25

Monday, April 03, 2006

هم آغوشی


مرز بين قله و آسمان مبهم است.
ابر،برفهای قله را درآغوش کشيده است.
به قله نزديکم.
نازخاتون

Wednesday, December 07, 2005

گل خو رشيد در علم



از درون شب تا ر ميشکفد گل سرخ
خنده برلب گل خورشيد کند
جلوه برکوه بلند
نيست ترديد زمستان گذرد
وز پی اش پيک بهار
با هزاران گل سرخ
بی گمان می آيد


نازخاتون

نظرات:18

Sunday, October 30, 2005


همنورد

نوازش برکه

نازخاتون

نظرات:12

Sunday, September 18, 2005

خشچال،خشك و زيبا


چهارشنبه 23 شهريور،- روز تولدم- مصادف شده بود با سومين صعود سراسري بانوان آسيا به دماوند و من با تمام اشتياقي كه داشتم، به خاطر مشكلات كاري نتوانستم در تيم صعود، شركت داشته باشم....
اما
پنجشنبه 24 شهريور،
كمي بعد از ساعت 12 ظهر به سمت قزوين و به قصد صعود به خشچال راه مي افتيم.بچه ها، اتوبوس را روي سرشان گذاشته اند و از راننده Volume ميخواهند. چرا مي چرخه زمين ...عشق من بگو چرا ...
بچه درس خوانها در انتهاي اتوبوس،با آقاي مربي رفع اشكال نقشه خواني و گراي گيري برپا كرده اند.ياد فنجان قهوه هفته پيشم مي افتم،پُر بود از نقشه هاي توپوگرافي،احتمالا فالم درست از آب درآمده...
ناهار را در اتوبوس ميخوريم. در ميدان قزوين توقف كوتاهي داريم.خريد خربزه و هندوانه همه را به صعود دلگرم ميكند.مسير پر پيچ و خم جاده ي قزوين را به سمت معلم كلايه ادامه مي دهيم. شاليزارها نمايان ميشود و پس مدتي حدود ساعت 6بعدازظهر،درياچه ي زيباي اوان پيش روي ماست.به غير از قسمتي كوچك ، اطراف درياچه را نيزارهاي بلندي احاطه كرده است.آب درياچه از آب باران ، برف و هفت چشمه اي كه در ته آن جوشان است تامين مي شود.نيم ساعتي را در كنار درياچه توقف ميكنيم و بعد از آن با كوله ها و وسايل به سمت روستاي بسيار زيباي زواردشت حركت ميكنيم.زواردشت در قسمت شمالي درياچه قرار دارد.خانه هاي كاهگلي،كودكانِ روستايي،زنانِ با لباسهاي رنگي،گليمهاي آويزان از پشت بامها، شيشه هاي آبغوره،انگورهاي پهن شده روي پشت بامها،مرغ و خروسها و ... را رد ميكنيم ،از كنار مسجدِ روستا عبور ميكنيم، روي يكي از پشت بامهاي كاهگلي مي ايستيم،درياچه زيباي اوان با نيزارها ، درختان و نورپردازي زيباي خورشيد پيشِ چشممان است.روستا را به سمت بالا و باغستانهاي زيباي انگور ترك ميكنيم.روستاييان و باغداران سخاوتمندانه، انگور،بخشي از سرمايه زندگيشان را به ما تعارف ميكنند. پس از گذشتن از باغهاي انگور،در بالاي ده و كنار چشمه توقف ميكنيم.10 چادر گرد هم بر پا ميشوند و محوطه وسط را خالي ميگذاريم. خورشيد سلانه سلانه ميرود كه غروب كند.منظره ي درياچه از جايي كه چادر زده ايم بسيار زيباست.بسيار زيبا...
قرار است صبح ساعت 3 برپا باشد و 4 حركت.من لباس عوض ميكنم و مقدمات شام را راه مي اندازم تا زودتر بخوابم.شام شاهانه اي را دور هم مي خوريم اما خواب ...ته مانده سوپم را بر ميدارم،كمي از چادرها فاصله ميگيرم.ساعت از هشت گذشته،ستاره ها يكي پس از ديگري بيدار شده اند.روي تلي از خاك،پشت به درياچه،منتظر طلوع ماه مي نشينم.با ذهنياتم خلوت ميكنم...يكي از همنوردانم نور هدلمپش را روي صورتم تنظيم ميكند و بعد از لحظاتي كنارم مينشيند. مسنترين عضو گروه است .من فكر ميكنم پدري است دلسوز و خشك.نيم ساعتي با هم گپ ميزنيم.او از پدر بودنش ميگويد و من از فرزند بودنم. ماه كه خرامان خرامان طلوع ميكند صحبت ما هم تمام ميشود.مهتاب همه جا را روشن كرده.هدلمپها خاموش ميشود.خودم را آماده خواب ميكنم، كنار چشمه مسواك ميزنم و دست و صورتم را ميشويم. كمي دورتر از چشمه و با فاصله اي 10 متري از چادرها، يكي از همنوردان آتشي روشن كرده و تنها رو به سمت درياچه زير نور مهتاب موسيقي گوش ميكند. به سمت آتش ميروم.دستانم را روي آتش ميگيرم و اجازه مي خواهم كه بنشينم.دقايقي بعد،چند نفري كنارمان مينشينند و زمزمه ي ما تبديل به آوازي بلند ميشود.تقريبا همه بچه از كيسه خوابها و چادرها گرد آتش جمع ميشوند.

امشب در سر شوري دارم
امشب در دل نوري دارم
باز امشب در اوج آسمانم
رازي باشد با ستارگانم
...
و مي خوانيم

مي خوام برم كوه ، شكار آهو
تفنگ من كو ليلي جان ، تفنگ من كو ؟
...
روي چو ماهت ، تير نگاهت
برده دل از من ليلي جان چشم سياهت
...

و مي خوانيم

من از اون آسمون آبي ميخوام
من از اون شبهاي مهتابي ميخوام
...

و مي خوانيم

گل گلدون من شكسته در باد
تو بيا تا دلم نكرده فرياد
...
من مثه تاريكي تو مثل مهتاب
...

آتش هنوز برپاست كه من به سمت چادرها ميروم.كوله حمله ام را براي فردا مي بندم.كيسه خوابم را در چادر پهن ميكنم.براي چندمين بار تصميم ميگيرم كه بخوابم...اما دعوت به يك ليوان نسكافه داغ باز هم مرا منصرف ميكند.چهار،پنج نفري دور هم مينشينيم و بعد از يكساعتي صحبت بالاخره سلولهاي مغز من از كار ميافتد و با وجود مخالفت همنوردانم، حدود ساعت دوازده و نيم به درون چادر ميروم.
“جمع باشید ای حریفان زانک وقت خواب نیست”
نمي دانم ساعت چند است اما با صداي دو تير پي در پي چشمانم را باز ميكنم.بچه ها بيدار شده اند.اما من از جايم تكان نميخورم.چشمهايم را دوباره هم ميگذارم.ظاهرا روستاييان خرسي را كه به باغهاي انگورشان حمله كرده است نشانه رفته اند.آرزو ميكنم تا صبح خوراك خرس نشوم و باز هم به خواب ميروم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ساعت 3 صبح برپا ميدهند و من بالاخره ساعت 3:15 از كيسه خوابم جدا ميشوم و با سرعتي كه از خودم بعيد ميدانم،كيسه خواب را جمع ميكنم،كاپشنم را ميپوشم،كوله حمله ام را بر ميدارم و از چادر بيرون ميزنم.كفشهايم را ميپوشم.زمين،كيسه خوابهايي كه شب را بيرون از چادر به سر برده اند و پوشش چادرها خيسند.نمي دانم از رطوبت درياچه است يا شبنم صبحگاهي.صبحانه را ميخوريم و ساعت 4 صبح در زير نورِمقدسِ مهتابي كه مي رود براي غروب كردن راه مي افتيم.از سينه كش كوه ،در جهت شمال بالا مي رويم تا بالاخره در جاده ي معدن سنگ مي افتيم و به راه ادامه ميدهيم.بعد از غروب ماه،ساعتي را بدون حضور خورشيد و زير نور ستارها و هدلمپها ادامه مسير مي دهيم.خورشيد كه آرام آرام نورش را از پشت كوهها به رقص در مي آورد،زمان دومين استراحت 5 دقيقه اي ما نيز سر ميرسد.مسير صعود خشچال،براي من بسيار جالب بود.بالا و پايين رفتن ها،پشت هر بلندي اي،بلندي ديگري هست كه هيچكدام خشچال نيست،قسمتهايي از مسير مرا به ياد كلون بستك مي انداخت. بعد از گذشتن حدود پنج و نيم ساعت،بالاخره قله نمايان ميشود.حدود نيم ساعت آخر،با كمي دست به سنگ شدن روي قله هستيم.ساعت حدود 11 صبح است و باد مي وزد.سيالان،شاه البرز،سفيدكوه،زيورچال و .. نمايان هستند.چند عكس يادگاري،چند سرود دست جمعي ، گراي گيري قله هاي مجاور خشچال و نقشه خواني...GPS ها بر خلاف ارتفاع ثبت شده از خشچال(4150)ارتفاع زير 4000 متر را نشان ميدهند.
حدود ساعت 12 ظهر،به سمت پايين راه مي افتيم.در راه برگشت،كمي بعد از نمايان شدن درياچه اوان،گوسفندسرايي در سر راهمان قرار دارد.كفش و جورابهايم را در مي آورم و پاهايم را در آب خنكي كه نوزادان قورباغه در آن شنا ميكنند ميگذارم.شربت آبليمويي را كه در ته كوله ام براي همچين لحظه اي پنهان كرده بودم را در مي آورم و ...
راه برگشت را از قله حدود 4ساعته تا پاي چادرها طي ميكنيم.
در كنار چشمه دست و صورتم را مي شويم.بساط سوپ را به راه مياندازم و دقايقي بعد به سمت روستا و درياچه اوان حركت ميكنيم.دو ساعتي را كنار درياچه مي مانيم و بعد ساعت 7 بعدازظهر به سمت تهران راه مي افتيم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بچه ها باز هم از راننده Volume ميخواهند.
آفتاب نشي باز بري زير ابرا
مرواري نشي بري ته دريا
رودخونه نشي...
...
واويلا واويلا
پرانرژي تر از ابتداي حركت از تهران،در اتوبوس بزن و برقص راه مياندازند و روي صندليهايشان بند نمي شوند.شادي در دل همه موج ميزند،بستني ميخواهند،شام ميخواهند،شوخي ميكنند،شيطنت ميكنند و ...
انسانها دو دسته اند يا آدمند يا كوهنورد!
قزوين را كه رد ميكنيم من سرم را به كوله ام،كه كنار دستم نشسته تكيه ميدهم و تا خود ميدان آزادي به خواب ميروم!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

“روزيكه وجودها تولد گيرد
روزيكه عدم جانب اعلا گيرد
تا قبضه ي شمشير كه آلايد خون
تا آتش اقبال كه بالا گيرد “
نازخاتون

نظرات:17

Monday, August 29, 2005

از علم كوه




راستش از وقتي برگشتم صحبت كردن از اين قطعه ارزشمند و كمياب روي زمين برايم سخت شده است.يك جورهايي دلم نمي خواهد از اين سفر صحبت كنم.ساعت ها و روزها را سخت به خاطر مي آورم اما ديدني ها،لمس كردني ها ، احساسها و فشرده شدنهاي قلبم را با بر هم گذاشتن چشمهايم مو به مو ميبينم.
گفتن از راه، از ديدن سنگها ، از زمزمه آب زير تخته سنگها از گله هاي گوسفندان و گاوها ، از كوله كشي ، از پسند كوه، از پناهگاه سرچال ،از سياه كمان، ازحركت مه غليظ شيري رنگ ، از نگاههاي سنگين قله ها و تخته سنگهاي زيبا و از ديواره ي پرشكوه علم ....گفتن از همه اينها سخت است.



شب است ، يادم نمي آيد چندمين شب،چادرها بيرون پناهگاه بر پا شده اند،هوا كمي رطوبت دارد و باد خودش را محكم بر چادر مي كوبد.كاپشنم را مي پوشم، از چادر بيرون مي آيم . آسمان قيري رنگ است و ستارها با فاصله هاي دور از هم مي درخشند. مي چرخم رو به سياه كمان.هاله اي از نور از پشت سياه كمان خونمايي ميكند.ردپاي مهتاب است ...و من طلوع مهتاب را از پشت سياه كمان به تماشا مي ايستم . دقايقي بعد مهتاب رو به روي چادر هاي ماست و نورش را بر سر علم كوهيان مي پاشد.



نزديك صبح روز آخر است،شب را در پناهگاه خوابيده ايم.با شنيدن صداي آوازي بلند چشمهايم را باز ميكنم.قلبم فشرده ميشود.سرم را بر ميگردانم و به پنجره هاي پناهگاه نگاهي مي اندازم.هوا هنوز به تاريكي ميزند.مردي با سوز مي خواند : علم كو جان خداحافظ ... خداحافظ ...
كوهنوردان لرستاني هستند كه قبل از طلوع باز ميگردند.



Thomas،Theo و Mathieu سه سنگنورد جوان فرانسوي كه از گرده آلمانها پايين آمده اند از منطقه علم كوه با حيرت و پر از احساس حرف ميزنند.ميگويند تقريبا تمام شهرهاي بزرگ ايران را گشته اند،تهران،زاهدان،كرمان،بم،اصفهان،شيراز،قزوين و ... تنها ناراحتي اشان اين است كه فرصت صعود به سبلان را نداشته اند. فردا بايد به كشورشان باز گردند وTheo ميگويد ايران بسيار بسيار زيبا و به طور باورنكردني متنوع است !



نزديك ظهر روز آخر است.آقا عين اله پشت به آفتاب به نرده هاي جلوي پناهگاه تكيه داده است.بچه ها،پر جنب و جوش در حال جمع كردن بارها هستند.قرار است براي برگشتن بارها را قاطرهاي عين اله پايين ببرند.من كمي گنگ و كرختم.به ديوار پناهگاه و رو به آفتاب تكيه زده ام.تندي آفتاب نميگذارد قله سياه كمان را ببينم.عين اله همانطور كه نشسته دستهايش را از پشت روي نرده ها مي اندازد و به من لبخند ميزند.من يك لحظه فكر ميكنم اين لبخندِ چهره ي پير آفتاب سوخته را مي توان قاب كرد و به ديوار پناهگاه كوبيد.من هم لبخندي ميزنم.از فلاسكش چايي مي ريزد و به من هم تعارفي ميزند و ميپرسد چند سال داري؟ميگويم بيست وشش.ميگويد نه كمتر داري و من مي خندم.ميگويد كوهنوردي اينجا مي آمد كه بار آخر خودم مرده اش را سوار همين قاطر كردم بردم رودبارك.هميشه به من ميگفت:عين اله بايد توي زندگانيت زنت پول باشد.بچه ات پول باشد.دينت پول باشد.ايمانت پول باشد.اما من ميگويم توي زندگانيت اگرايمانت پول نباشد آدم درستي هستي.



نازخاتون

نظرات:15

Monday, July 11, 2005

سلطان ساوالان


“قاليب شيرين يوخى کيمين ياديمدا
اثر قويوب روحومدا ، هر زاديمد”
در خاطرم چو خواب خوشى ماندگار شد
روحم هميشه بارور از آن ديار شد
استاد شهريار

روایات

می‌گويند روزی كه برف‌های ساوالان تمام شود، قيامت در خواهد گرفت. سبلان بر‌فراز زاگرس سر به فلک کشيده مقدس‌ترين كوه ايران است. گفته می‌شود كه مزار يكی از پيامبران در قلعه سبلان قرار دارد و بنا بر باور‌های مردم، اين مزار، مزار زردشت است. متون كهن فارسی هم به رابطه سبلان و زردشت اشاره دارند و آن جا را مكان نيايش و عبادت زردشت می‌دانند. ذكريای قزوينی می‌نويسد: "زردشت از شيز (شهری در كنار درياچه چيچست اروميه) به سبلان رفت و درآن جا عزلت اختیار کرد و کتابی موسوم به اوستا آورد."مولف ناشناخته «هفت كشور»، مضمون بالا را به اين صورت آورده است: "زردشت حكيم از آذربايجان بود و در كوه سبلان كه كوهی مشهور باشد پانزده سال مجاور شد، زند و پازند بساخت و دعوت آغاز كرد." نام سبلان هنوز يكی از مهمترين سوگند‌های ساكنان اطراف كوه و عشاير كوچنده شاهسون به شمار می‌آيد. سوگند را به عنوان «سلطان ساولان» ياد می‌كنند چرا كه كوه بدين نام شناخته می‌شود. اهالی باور دارند كه وقتی نام سبلان برده می‌شود به ويژه وقتی به آن سوگند ياد می‌كنند، مار از شكارش دست می‌كشد.مردم منطقه بر اين باورند كه سبلان يكی از هفت كوه بهشت است. در اين باره روايتی دارند كه: "روزی روزگاری در جايی كه امروز سبلان قرار گرفته است، شهری بود با مردمانی متجاوز و آلوده به گناه. خداوند برای آنها پيامبری فرستاد تا هدايتشان كند. اما آنها همچنان نافرمانی كردند. پس خداوند از فرشتگانش خواست كه يكی از كوه‌های بهشت را روی شهر مردمان گناهگار قرار دهند. از ميان كوه‌های بهشت، تنها سبلان داوطلب اين كار شد. يكی از فرشتگان، سبلان را بر بال‌های خويش قرار داد و به زمين آورد و در هنگامی كه پيامبر با پيروانش برای عبادت از شهر خارج شده بودند، كوه را روی شهر قرار داد. اين قصه با ساختاری كم و بيش همانند در تمام منطقه اطراف سبلان روايت می‌شود. بنابر يكی از روايت‌ها، مردمانی كه در اين شهر زندگی می‌كردند از قوم لوت بودند و فرشته‌ای كه كوه را بر بال خود به زمين آورد «جبرئيل» بود. در اين روايت رد پای تغييرات دوره اسلامی به روشنی پيداست!!

یاشاسین ساوالان

حدود ساعت ۱۱قبل از ظهر ،خسته از راهی طولانی، به قطورسویی میرسیم. دشتهای سر سبز، شقایقهای وحشی درشت، دریای گلهای زرد و بنفش و کندوها دیگر جایی برای خستگی باقی نمی گذارد. در وسعت دشت، مردان و زنان تنومند آذری چادرهایشان را برپا کرده اند و دامهایشان در پهنای دشتها به چرا مشغولند.کودکان با چهره ای آفتاب سوخته بی پروا و شاد در پاکی دشتها به سرعت باد می دوند و رشد میکنند. مهران، کودکِ ساوالان، با زبان کتابی و شیرینی از من میپرسد: خانم این را به من می دهید؟(به باتومم اشاره میکند.) کودکان اینجا به جای شکلات باتوم می خواهند.چوبدست است که ابزار زندگی مردم اینجاست و کودکانشان این را خوب میدانند.




آرام آرام در مهی غلیظ فرو میرویم. " برای شادمانه و پُر زیستن،در عصر بی اعتقادی روح،در مه زیستن ضرورت است." سبلان در مه فرو رفته است و هنوز قامتش را آشکار نکرده است. میگویند در اکثر اوقات،بعد از ظهرها ،مه سبلان را در آغوش میفشارد و بعد از غروب آفتاب آسمان صاف میشود.


***
به پناهگاه شرقی یا به قولی حسینیه در ارتفاع ۳۵۰۰ متر میرسیم.دومین گروهی هستیم که وارد پناهگاه شده ایم.کوله ها و وسایلمان را مستقر میکنیم.ناهاری دور هم و سپس استراحتی کوتاه.حدود ساعت ۴ بعد از ظهر برای آمادگی بیشتر ،صعودی بدون کوله را آغاز میکنیم.یکساعت بعد، باران تندی شروع به باریدن میکند و ما را به سمت پناهگاه میراند.هوا رو به سردی میرود.پناهگاه،کوهنوردان زیادی را پذیراست و رفت و آمد زیاد شده است. لباسهایمان را عوض میکنیم. کوله های حمله را برای صعود فردا میبندیم.مقدمات سوپ و بعد شامی سبک و گرم.یکی از همنوردان، برایم زیر نور هدلامپ حافظ باز میکند و شعرم را میخواند.دقایقی بعد،در کیسه خوابم فرو میروم،موبایلم را روشن میکنم،ساعت۸ است،آنتن ندارم،آرام آرام پلکهایم سنگین میشود و خوابم میبرد.ساعت ۹ تا ۱۰چراغهای پناهگاه را روشن میکنند.همهمه ی کوهنوردان با روشن شدن چراغها بالا میگیرد.من پنبه را در گوشهایم فرو میکنم و دوباره به خواب میروم.با نور هدلامپی که توی صورتم می خورد و زمزمه دو نفر از همنوردانم چشمهایم را باز میکنم.خواب آلود،ساعت را می پرسم.ساعت ۱:۳۰دقیقه است.زیپ کیسه خواب را باز میکنم.پلارم را بر تن میکنم،کفشهایم را میپوشم. می خواهم بیرون بروم.تمام کف پناهگاه تا در ورودی با کوهنوردان و کیسه خوابهایشان فرش شده است.به سختی خودم را به در میرسانم و بالاخره بیرون میروم و ...
ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه؟
تصویری باورنکردنی....آسمانی صاف و بسیار بلند، پر از ستاره...میلیاردها میلیارد ستاره ریز و درشت بهم چسبیده بر سر سبلان نور میپاشند.قامت جذاب،تنومند و مهربان سبلان نمایان است.انگار که مردی آذری و درشت هیکل،بر پهنای دشت بر پشتی لمیده باشد و پرغرور و با جذبه، اما با نرمترین نگاه دنیا فرزندانش را بنگرد. شهابی در آسمان عبور میکند.من و چند نفر از همنوردانم آرزو هایمان را پشت سر شهاب خنده و شوخی کنان روانه میکنیم.اطراف پناهگاه چادرهای زیادی برپا شده و بعضی از کوهنوردان هم با کیسه خواب ،در زیر آسمان زیبای سبلان به خواب رفته اند.دوباره به پناهگاه بر میگردیم. راحتتر و عمیق تر به خواب می روم.
***
حدود ساعت ۴:۳۰ صبح است که بیدار میشوم.چند دقیقه ای در کیسه خواب می مانم و به سرو صدای کوهنوردان و جنب و جوش قبل از صعودشان گوش میدهم. صبحانه را دور هم میخوریم.وسایلمان را به انبار تحویل میدهیم و با کوله های حمله،ساعت ۶ صبح صعود را آغاز میکنیم.در تمام زمان مسیر صعود و از همان ابتدا،دشتی پهناور و زیبا از ابر پشت سرمان در دوردستها قابل دیدن است.صعودی منظم و یکنواخت را در میان سنگلاخها در پیش میگیریم.ترانه های کوهستانی را با هم زمزمه میکنیم و شادمانه ارتفاع میگیریم.آسمانی صاف و آبی بالای سرمان چتر باز کرده است.با تیمهای دیگر خوش بش میکنیم و از کنارشان رد میشویم.



بعد از ۴۲۰۰ چند تن از همنوردانمان ارتفاع زده میشوند.استراحتی میکنیم و بعد از برطرف شدن مشکل آنها دوباره به صعودمان ادامه میدهیم.به قله نزدیک شده ایم.به آرامی شیب ملایمی را نیز پشت سر میگذاریم.سنگ سلام مشخص میشود.آخرین شیب تند را با گامهای کوتاه بالا می رویم.کوهنوردانی که در حال پایین آمدن هستند،به صعود کنندگان خسته نباشید گفته و نوید قله را میدهند. سنگ زردشت ...و بعد از استراحتی سه دقیقه ای پر انرژی تر از ابتدای صعود، از میان برفها به سمت دریاچه گام برمیداریم .



دقایقی بعد قله و دریاچه زیبای سبلان پیش روی چشمهایمان است.
با یکدیگر دست میدهیم و سرود ای ایران را بر فراز سبلان همخوانی میکنیم.سطح دریاچه را یخ فرا گرفته است. دریاچه همچون چشم شیشه ای سبلان، به آسمان مینگرد!
عکس العملهای کوهنوردانی که به قله رسیده اند دیدنی است.پسری که به هنگام رسیدن ،بر دریاچه بوسه میزند.زنی که در وسط دریاچه نشسته است و سجده شکر میگذارد و مردانی که بر روی تن یخ زده اش نماز می خوانند ،پیرمردانی که ترانه آذری سر داده اند،تیمی که از هیجان یاشاسین آذربایجان را فریاد میکشند و دوربینهایی که این لحظات پاک را ثبت میکنند.
حدود یکساعت و نیم روی قله می مانیم و سپس به آرامی در میان مهی که هر لحظه غلیظ تر میشود مسیر صعود را به سمت پناهگاه باز میگردیم.ساعت سه بعد از ظهر در پناهگاه هستیم.ناهار را دور هم میخوریم و حدود ساعت ۵ بعدازظهر،کوله و ابزار ها را بر لندرورها بار میزنیم و به سمت مشکین شهر راه می افتیم. به کوهپایه های سبلان محترم که میرسیم،من دوباره مهران را میبینم که تیز در میان چادرها در حال دویدن است. سکوت سنگينی در ماشين موج ميزند.من در دلم با سبلان فرو رفته در مه،تا ديداربعدی،خداحافظی میکنم.
تو جاودانه بمان با مريد و مردانت
جوان و شاد و دل آرا به برف و بارانت

عسل

در کوه پایه های سبلان،برای خرید عسل، توقف کوتاهی داریم.از ماشین پیاده میشویم.عسل خالص اصل اینجاست.صدای طلایی زنبورها در پهناوری دشت مرا به "یک عاشقانه آرام" میبرد.
" از کودکی عسل را بسیار دوست داشتم.این شاید یک قطعه خیال خالص چسبنده ی شیرین طلایی رنگ بود.کودکان کم سال قدرت انتخاب ندارند.کودک،عاشق مادر نیست.محتاج مادر است.عشق، احساسی و کلامی کودکانه نیست...زمانی عسلی خریدم که عسل نبود.دلم شکست.برانگیخته شدم.در به در دنبال عسل اصل گشتم.نیافتم.عسل فروشان پیوسته فریبم میدادند.عسل فروشان،چیزی را میفروختند که مثل عسل بود.دلم،بیشتر شکست.دلم برای کودکی هایم سوخت.دلم برای خلوصم سوخت.نمی خواستم از کودکی تا نوجوانی،تا جوانی تمام،چیزی را با لذت،یک لقمه هر صبح،در دهان نهاده باشم که دروغ بوده باشد.هر جا که رفتم،حتی کنار بسیاری از کندوها عسل راست نیافتم، و زنبوران بیشماری را افسرده و متاسف یافتم،و گریستم.”
نازخاتون

نظرات:18

Monday, July 04, 2005

بند


به دو راهی بند يخچال كه می رسی،كوه بيشتر خودنمايی ميكند.راحت ميشوی.هياهو كمتر شده ...
چشمه،آب خنك را بزرگوارانه بر زمين ميريزد...بطری ها پر از آب ميشوند...دستها آب خنك را بر صورت می پاشند...صبحانه ای دلچسب و استراحتی كوتاه...نسيمِ ملايمی برگهای درختان بالای سر چشمه را ميرقصاند.
***
به سلام،سلام ميكنی و آرام آرام گام بر ميداری.
خيلی خوب است كه اينجا ميشود سنگها را به نام خواند،نه؟...سلام،سنگ 9،مريم،آلبرت،روحِ منی،چكمه...واستراحتی كوتاه و جرعه ای آب و شروين.
تونيك...كارابين پيچ...هشت تعقيب...اينجا بايد دست به سنگ كشيد...بايد سنگ را فهميد...سنگ هم تو را می فهمد؟
به بدنش دست بكش...گيره ها را يكی يكی،سريع اما با دقت لمس كن...صعود كن...نگران نباش...برو...خود حمايت را بينداز...حمايت آزاد...طناب را جمع كن...صعود ميكنم...طناب بده...و
آرامش داشته باش...طناب را از هشت رد كن ...پروسيك را بزن...فرود بيا...خسته شدی؟...روی صندليت بنشين...دوباره ادامه بده...فرود آمدی...طناب آزاد...
هيجان در خونت جريان يافته...چقدر زمان گذشته؟در اين لحظات صعود و فرود،به هيچ چيزی نمی توانی فكر كنی،جقدر از دنيا خالی شدی!
هيجان،لذت،خلا و همه چيز...
***
تازه درک ميکنم،
شکستنِ خلوتِ دخترکی را که از سنگ و همطنابش جدا شد!
نازخاتون

Tuesday, June 21, 2005

برهنگی


تنهاتو هستی،
تنِ برهنه ی سنگ وهم طنابت
خلوتی کوچک اما بســــــــــــــــيار عميق
صعود و فرود،با حسی کاملا متفاوت.
نازخاتون

Saturday, June 18, 2005

سلام کلون بستک



84/3/27



حدود بيست نفر ميشويم.آرام آرام،با گامهای کوتاه و موزون،منظم و
زمزمه بر لب،پيش ميرويم.ديدن صورتِ سبز و خندان قله از همان ابتدا و تنفس بوی
گياهان كوهی آرامش را در هوا می پراكند.كلون بستكِ سخت و مهربان ما را پذيرفته
است.سه ساعت و نيم بعد در بالاترين نقطه ايم.سبزی سنگهای قله در سپيدی برف مدفون
شده است.دامنه شمالی كاملا پوشيده از برف است.دماوند باشكوه و مغرور كلون بستك را
می نگرد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
اينجا را هم بخوانيد.



نازخاتون

Tuesday, May 31, 2005

شاه نشین




در ابتدای مسير شاه نشين هستيم.
طبيعت سبز است و نمناك.
آسمان آبی است و هوا گرم.
سالها پيش،
جايی در همين اطراف،
مردی كه هم خون من بود،برای آخرين بار فرياد آزادی از حلقومش برخاست.
شايد، شاه نشين صدايش را هنوز در ياد داشته باشد.سرود آنکه برفت و ...

نازخاتون

Tuesday, May 17, 2005

فتح آناپورنا


"شما بر هیچ کوهی پیروز نمیشوید

, بلکه چند لحظه بر روی آن می ایستید و سپس برف به کمک باد جای پای شما را پر میکند
آناپورنا قله ای بزرگ, زیبا, مهیب و دست نیافتنی, در جایی بر روی سیاره ماست.خیلی ها شاید هیچگاه امکان رفتن به پای این کوه را هم نداشته باشند.ولی این نکته مهمی نیست.مهم این است که در زندگی همه ما آناپورناهای مجازی زیادی وجود دارند و زمانی که دست یافتن به آناپورنای حقیقی پس از تلاش به ممکن تبدیل میشود بنابراین فتح آناپورناهای مجازی نیز امکان پذیر میباشد."

Annapurna,a woman’s place شرح داستان پیروزی و تراژدی اولین تیم مستقل زنان در تلاش برای دستیابی به یکی از بلندترین قله های دنیا, آناپورنا در سال ۱۹۷۸است.این کتاب جز یکی از زیباترین کتابهایی ست که تا به حال خوانده ام.هر چه سعی کردم قسمتی از کتاب را انتخاب کنم و اینجا بنویسم, نتوانستم, چرا که خط به خط آن زیباست!
نازخاتون

Sunday, May 15, 2005

ج م ع ه


جمعه
قبل از هياهوی گنجشکها از خواب بيدار شدم.کوله ام را شب قبل بسته ام.هوا کمی خنک است.من آرامش خاصی دارم.يادم هست که صبح روز صعود به کلون بستکِ عزيز هم همين حس را داشتم....آسمانِ بالای سر ديزين،آفتابی است.از دورها ابرها به سمت ما می آيند...ديواره علم پيدا نيست...هر چه به ظهر نزديک ميشويم،به توده ی ابرها افزوده تر ميشود....صدای پر قدرت رعد...و تگرگ به تندی بر دامن ديزين مينشيند...تيم، پايين تر از قله در حال تمرين فرود است.من سرما را بهانه ميکنم و آرام آرام به سمت قله،بالا می روم.باد سيلی ميزند.من شادم و آرام....
جمعه شب
“انسانی آزاد است که وابسته،گرفتار و تحت فشار ديگری نباشد.آزادی مستلزم آينده ايست ،بدون هر نوع نتيجه ی از پيش تعيين شده .“
نازخاتون

Sunday, May 08, 2005

*


هان اين اندوه اوست
كه

روی برفها سر ميخورد

كلنگ را بر يخ می كوبد

تا

تقاطع خورشيد و زمين را بيابد.
نه آنقدر پر هيجان و مغشوش،
نه آنقدر ساكن...
سستی لذت بخشی درونش ريشه ميگيرد...
بزرگ و بزرگ تر ميشود...
برف می بارد.

ــــــ


بر فراز دشت، بارانی است. باران عجيبی است!

نيما يوشيج

ــــــ

مگر به یُمن دعا
آفتاب برآيد.

شاملو


نازخاتون

نظرات:2

<